Monday, June 04, 2007

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو

دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو

گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت ان چيز دگر نيست دگر هيچ مگو

من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو

گفتم اين روي فرشته است عجب يا كه بشر
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو

گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش و نگار
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو

No comments:

Post a Comment