Saturday, January 02, 2010

برای تولدم

به مناسبت بیست و نهمین سالگرد زادروز خودم- به یاد این شعر از شاملو افتادم - تقدیمش میکنم به دوستی که من رو با شاملو آشنا کرد- بابک جوادی فر


ميلاد يکي کودک شکفتن گلي را ماند

چيزي نادر به زندگي آغاز ميکند

با شادي و اندکي درد

.روزانه به گونه اي نمايان برمي بالد

بدان ماند که نادره ي نخستين است و نادره ي آخرين

تنها آنکه بزرگترين جا را به خود اختصاص نمي دهد از

شادي لبخند بهره مي تواند داشت

آنکه جاي کافي براي ديگران دارد صميمانه مي تواند با ديگران

بخندد,با ديگران بگريد

چه مدت لازم بوده تا کلمه ي عفو بر زبان جاري شود تا

حرکتي اعتماد انگيز انجام گيرد؟

بيا تا جبران محبت هاي ناکرده کنيم

بيا آغاز کنيم

فرصتي گران را به دشمن خويي از کف داده ايم

و کسي نمي داند چقدر فرصت باقي است تا جبران گذشته کنيم

دستم را بگير

روزت را درياب. با آن مدارا کن.اين روز از آن توست.24 ساعت کامل

به قدر کفايت فرصت هست تا روزي بزرگ شود

نگذار هم در پگاه, فرو پژمرد

نان پختن,نان شکستن,نان قسمت کردن,نان بودن

ساده است نوازش سگي ولگرد

شاهد آن بودند که چگونه زير غلتکي مي رود و گفتند که سگ من نبود

ساده است ستايش گلي.چيدنش و از ياد بردن.که گلدان را آب بايد داد

ساده است بهره جويي از انساني.دوست داشتنش بي احساس عشقي.

او را به خود وانهادن و گفتن که ديگر نمي شناسنش

ساده است لغزش هاي خود را شناختن

با ديگران زيستن به حساب ايشان و گفتن که من اينچنينم

ساده است که چگونه مي زي

باري.زيستن, سخت ساده است و پيچيده نيز هم

درخت هرچه سالخورده تر باشد سترگ تر است و پرارزش تر

ريشه اش هرچه عميق تر,پادرجاي تر در برابر طوفان

شاخسارش هرچه انبوه تر,پناهش امن تر

تنه اش هرچه به نيروتر,تکيه گاهي اطمينان بخش تر

تاجش هرچه برتر,سايه اش دعوت کننده تر

هر حلقه اش نشان نماياني است ازروزگاري که پس پشت نهاده.

همچون چيني بر چهره

اندک آرامشي در واپسين ساعات روزي پادرگريز

اندک آرامشي در فاصله ي روزها

تا ديروز شکل گرفته به فراموشي سپرده نشود

زندگي به امواج دريا مانده است

چيزي به ساحل مي برد وچيزي ديگر را مي شويد

چون به سرکشي افتد انبوه ماسه ها را با خود مي برد اما

تواند بود که تخته پاره اي نيز با خود به ساحل آرد

تا کسي بام کلبه اش را بدان بپوشد

در تمامي راه ها سنگهايي افتاده است.پاره سنگهايي,

تکه هاي تيزي,ريگي.براي پرتاب کردن يا بر آن فروغ از ديدن

در تمامي راه ها سنگهايي افتاده است که

واميداردمان تا آهسته گام برداريم.بايستيم.به افتادگان ياري دهيم

تا چون ما بازايستادن را بياموزند

در تمامي راه ها,به هر گام,سنگهايي افتاده است

همچون پرنده که با شکوه به پرواز درمي آيد

بال مي گشايد وپروازکنان مي گذرد

مي چرخد وآرام بر هوا مي لغزد

آدمي را نيز هواي پرواز در سر است.تا دور شود.

راهش را بيابد ودرآرامش به جستجو پردازد

همچون پرنده که بر زمين مي نشيند.بال جمع مي کند,دانه برمي چيند,

به تور صياد و دام خطرمي افتد

آدمي نيز بازمي گردد آماده.تا خود را به زندگي و تقدير خويش سپارد

گاه آرزو مي کنم زورقي باشم براي تو.تا به آنجا برمت که مي خواهي

زورقي توانا به تحمل باري که بر دوش داري

زورقي که هيچگاه واژگون نشود به هر اندازه که نا آرام باشي.

يا درياي زندگي ات متلاطم باشد.دريايي که در آن مي راني

پيش ازآنکه واپسين نفس را برآرم,پيش ازآنکه پرده فروافتد,

پيش از پژمردن آخرين گل,

برآنم که زندگي کنم.برآنم که عشق بورزم.برآنم که باشم

در اين جهان ظلماني,در اين روزگار سرشار ازفجايع,در اين دنياي پراز کينه

نزد کساني که نيازمند من اند.کساني که نيازمند ايشانم.کساني که ستايش انگيزند.

تا دريابم.شگفتي کنم.بازشناسم.که ام؟که مي توانم باشم؟که مي خواهم باشم؟

تا روزها بي ثمر نماند.ساعت ها جان يابد.لحظه ها گران بار شود.

هنگامي که مي خندم.هنگامي که مي گريم.

هنگامي که لب فرو مي بندم.در سفرم به سوي تو.به سوي خود.به سوي خدا

که راهي است نا شناخته,پرخار,ناهموار.

راهي که باري درآن گام مي گذارم که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم

بي آنکه ديده باشم شکوفايي گلها را

بي آنکه شنيده باشم خروش رودها

بي آنکه به شگفت درآيم از زيبايي حيات

اکنون مرگ مي تواند فرازآيد

اکنون مي توانم به راه افتم

اکنون مي توانم بگويم زندگي کردم

تسليم شدن به زندگي,به خويشتن

تسليم شدن به طوفان ها,به زندان ها

دست يافتن به شجاعت,به اعتماد

دست يافتن به شادي وآزادي

در راه ديروز به فردا,زير درختي فرود مي آيم.در سايه اش.

براي لحظه اي کوتاه از زندگي ام

انديشه کنان به راه خويش

انديشه کنان به مقصد خويش

انديشه کنان به راهي که پس پشت نهاده ام

انديشه کنان به تمامي آنچه در حاشيه راه رسته است

آنچه شايسته ي تحسين است نه بايسته ي تاراج شدن

آنچه شايسته ي عشق ورزيدن است نه بايسته ي کج انديشي

آنچه شايسته ي به جاي ماندن در خاطره است نه بايسته ي به سرقت بردن

در راه ديروز به فردا,زير درخت زندگي ام فرود مي آيم.

در سايه اش.براي لحظه اي از فرصتم

از جنگ بي شکوه احساسي اندک دارم

اما آنچه به تمامي در مي يابم عشقي است که آرزوي همگان است

از کشمکش هاي دايمي احساسي اندک دارم

اما آنچه به تمامي در مي يابم آرزوي با هم بودن است

از جنگ براي آنکه فقط جاني به در برم احساسي اندک دارم

اما آنچه به تمامي دريافته ام چيزي است که در اين بازي نهفته بود

شگفت انگيزي زندگي با آگاهي به ناپايداريش,در جرات تو شدن,

در شجاعت من شدن,در شهامت شادي شدن,در روح شوخي,

در شادي بي پايان خنده,در قدرت تحمل درد نهفته است.


یا حق

No comments:

Post a Comment