چيزي نادر به زندگي آغاز ميکند
.
بخندد,با ديگران بگريد
چه مدت لازم بوده تا کلمه ي عفو بر زبان جاري شود تا
بيا آغاز کنيم
فرصتي گران را به دشمن خويي از کف داده ايم
و کسي نمي داند چقدر فرصت باقي است تا جبران گذشته کنيم
دستم را بگير
روزت را درياب. با آن مدارا کن.اين روز از آن توست.24 ساعت کامل
به قدر کفايت فرصت هست تا روزي بزرگ شود
نگذار هم در پگاه, فرو پژمرد
نان پختن,نان شکستن,نان قسمت کردن,نان بودن
ساده است نوازش سگي ولگرد
شاهد آن بودند که چگونه زير غلتکي مي رود و گفتند که سگ من نبود
ساده است لغزش هاي خود را شناختن
ساده است که چگونه مي زي
باري.زيستن, سخت ساده است و پيچيده نيز هم
ريشه اش هرچه عميق تر,پادرجاي تر در برابر طوفان
شاخسارش هرچه انبوه تر,پناهش امن تر
تنه اش هرچه به نيروتر,تکيه گاهي اطمينان بخش تر
تاجش هرچه برتر,سايه اش دعوت کننده تر
هر حلقه اش نشان نماياني است ازروزگاري که پس پشت نهاده.
همچون چيني بر چهره
اندک آرامشي در واپسين ساعات روزي پادرگريز
اندک آرامشي در فاصله ي روزها
چيزي به ساحل مي برد وچيزي ديگر را مي شويد
چون به سرکشي افتد انبوه ماسه ها را با خود مي برد اما
تا کسي بام کلبه اش را بدان بپوشد
در تمامي راه ها سنگهايي افتاده است.پاره سنگهايي,
تکه هاي تيزي,ريگي.براي پرتاب کردن يا بر آن فروغ از ديدن
در تمامي راه ها سنگهايي افتاده است که
واميداردمان تا آهسته گام برداريم.بايستيم.به افتادگان ياري دهيم
در تمامي راه ها,به هر گام,سنگهايي افتاده است
همچون پرنده که با شکوه به پرواز درمي آيد
مي چرخد وآرام بر هوا مي لغزد
آدمي را نيز هواي پرواز در سر است.تا دور شود.
همچون پرنده که بر زمين مي نشيند.بال جمع مي کند,دانه برمي چيند,
آدمي نيز بازمي گردد آماده.تا خود را به زندگي و تقدير خويش سپارد
گاه آرزو مي کنم زورقي باشم براي تو.تا به آنجا برمت که مي خواهي
زورقي که هيچگاه واژگون نشود به هر اندازه که نا آرام باشي.
پيش ازآنکه واپسين نفس را برآرم,پيش ازآنکه پرده فروافتد,
پيش از پژمردن آخرين گل,
برآنم که زندگي کنم.برآنم که عشق بورزم.برآنم که باشم
در اين جهان ظلماني,در اين روزگار سرشار ازفجايع,در اين دنياي پراز کينه
نزد کساني که نيازمند من اند.کساني که نيازمند ايشانم.کساني که ستايش انگيزند.
تا دريابم.شگفتي کنم.بازشناسم.که ام؟که مي توانم باشم؟که مي خواهم باشم؟
تا روزها بي ثمر نماند.ساعت ها جان يابد.لحظه ها گران بار شود.
هنگامي که مي خندم.هنگامي که مي گريم.
هنگامي که لب فرو مي بندم.در سفرم به سوي تو.به سوي خود.به سوي خدا
که راهي است نا شناخته,پرخار,ناهموار.
راهي که باري درآن گام مي گذارم که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بي آنکه ديده باشم شکوفايي گلها را
بي آنکه شنيده باشم خروش رودها
بي آنکه به شگفت درآيم از زيبايي حيات
اکنون مرگ مي تواند فرازآيد
اکنون مي توانم به راه افتم
اکنون مي توانم بگويم زندگي کردم
تسليم شدن به زندگي,به خويشتن
تسليم شدن به طوفان ها,به زندان ها
دست يافتن به شجاعت,به اعتماد
دست يافتن به شادي وآزادي
در راه ديروز به فردا,زير درختي فرود مي آيم.در سايه اش.
براي لحظه اي کوتاه از زندگي ام
انديشه کنان به راه خويش
انديشه کنان به مقصد خويش
انديشه کنان به راهي که پس پشت نهاده ام
انديشه کنان به تمامي آنچه در حاشيه راه رسته است
آنچه شايسته ي تحسين است نه بايسته ي تاراج شدن
آنچه شايسته ي عشق ورزيدن است نه بايسته ي کج انديشي
آنچه شايسته ي به جاي ماندن در خاطره است نه بايسته ي به سرقت بردن
در راه ديروز به فردا,زير درخت زندگي ام فرود مي آيم.
در سايه اش.براي لحظه اي از فرصتم
از جنگ بي شکوه احساسي اندک دارم
اما آنچه به تمامي در مي يابم عشقي است که آرزوي همگان است
از کشمکش هاي دايمي احساسي اندک دارم
اما آنچه به تمامي در مي يابم آرزوي با هم بودن است
No comments:
Post a Comment